دیوانه میکند مرا آوای نای تو
بنگر فتاده ام اکنون در پای پای تو
تا دیر وقت مینگرم در کوچه تا که هست
ردی ز سایه و اثری از حرفهای تو
بیچاره میشوم از بس فکرم به فکر تو
ره می نبرده میکند هر دم هوای تو
تا میکنم نگه اندر قلب پر شرا ره ام
بر من خروش میکند و گیرد عزای تو
بر راه ما دگر گذرت هیچش نمی فتد
تا این شکایت از تو کنم یا از وفای تو
ایکاش کشته بودی ام و اینگونه نیمه جان
صوفی میان خون نخورد خون از جفای تو
کلمات کلیدی: